حکایت درویش و قلیان

ساخت وبلاگ
درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را نزد او به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان را بفروخت .خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان را نزد کریم خان برد!روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.

به وبلاگ رسمی مسعود خوش آمدید ...
ما را در سایت به وبلاگ رسمی مسعود خوش آمدید دنبال می کنید

برچسب : حکایت درویش و روباه,حکایت درویش و سلطان,حکایت درویش و روباه از سعدی,حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر,حکایت عطار و درویش,حکایت پادشاه و درویش, نویسنده : masood2233o بازدید : 239 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 8:10